صبح نفهمیدم چجوری بیدار شدم.
با یه حالت گنگی که اصلا انگار نمیدونستم کجام به پهلوی چپ غلت خوردم(ساعت 8:40).
یه دفعه ساک مامان بزرگمو دیدم.
نمیدونم چجوری تو اونحال که اصلا نمیدونستم کجام ساکشو شناختم.
من اون لحظه:
به مامانم میگم:عزیز جون اومده؟!
میگه آره.
برای اولین بار تو این تابستون ساعت بیست دقیقه به 9 بیدار شدم.!!!(همش عاخه ساعت 10 تقریبا بیدار میشم.یکم اینور اونور.)
پ ن:آبجی دومی مجموعه آنه شرلی رو خریده.
هنوز خونه خودشون نبردن کتابارو و توی قفسه کتابای منه.منم هی باهاشون ذوق میکنم^.^
پ ن 2:خیلی وقته باشگاه نرفتمااا.اصلا انگار یه تیکه از وجودم نیست.آزمون کمربندمم نزدیکه و من آماده نیستم.عی بابا.:/
پ ن 3:تلگرام که قطع شد ارتباط من با 80% دوستام رسما قطع شد.:|
خدا رو بابت همه ی داده ها و نداده هاش که همش هم به صلاحمونه شکر.
خونه ی دلتون چراغونی رنگی رنگی.
یاعلی.
درباره این سایت