سلام.

امروز کلاس فوق العاده داشتیم. با "ز.ع" تو یه کلاسیم.

از دیشبش فاطمه گفته بود می خواد بیاد ببیندمون.

از خونشون تا مدرسه ی ما حدود 2 ساعت راهه.

از اونجا کوبیده بود اومده بود اینجا ما دوستاش رو ببینه.:)

آخه دوست اینقدر خوب؟اینقدر مهربون؟

 

با "ز.ع" کلاسمون که تموم شده بود موقع بیرون اومدن از مدرسه بهش میگم:به نظرت فاطمه امروز میاد؟

گفت:نه بابا.میدونی خونشون چقدر دوووره؟!

از در که رفتیم بیرون دیدیم اونجا وایساده منتظر ماها.heart

از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم.^.^

 

 

پ.ن:با مبینا داریم کار هنری با نمد انجام میدیم که بزنیم دیوار اتاقمون.وقتی انجامش نمیدم همش فکر میکنم که چقدر دوست دارم بشینم پاش تموم که شد پاشم.اما وقتی میشینم به این فکر میکنم که شنبه امتحان ادبیات دارم و دوشنبه زبان.:/

 

خاطرات خوشتون زیاد و ماندگار.

 

یاعلی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها